دوستام...دوستام...دوستام...

ساخت وبلاگ
اول اومدم پست های قبلیمو خوندم چقدر تو این چند ماه زیره فشار بودم و حالم بد بوده دلم واسه خودم سوخت...ولی همین الان همین لحظه ام حالم خیلی بده یکی باید برای الان حالش بسوزه...من تو یک شرکت تبلیغاتی نشستم که یک هفتست کارشو پیدا کردم طی این هفته حجم کار و زندگی برام خیلی زیاد بوده و امروز به مدیریت گفتم من 3 روز در هفته نمیتونم این شرکت باشم هم احساس نا امیدی و ضعف شدید دارم هم این کاره درستی بود که باید انجام میدادم...هر شرایط کوفتی دیگه ای بود حتما طاقت میاوردم ولی فکر میکنم جدا از هر مشکله و حجم کاری من از لحاظ روحی حالم خوب نیست که بخوام طاقت بیارم....به سالی که گذشت فکر میکنم....فکر میکنم چرا تموم نمیشه این لعنتی....به مرگ فکر میکنم...چقدر این زندگی پوچه....به کار فکر میکنم چقدر این پول بی ارزشه.... دیگه حوصله ندارم دیگه امید ندارم دیگه میخوام وا بدم مهسا...میخوام فقط غصه بخورم میخوام هیچ فکر مثبتی نکنم سعی نکنم خودمو جمع کنم میخوام فکر نکنم دنیا پوچه میخوام به امیده بهتر شدنم نرم طرقبه آش رضا...کاش سیگاری بودم لا اقل شاید مشکلاتمو کم تر میکرد...یک بهمن دود میکردم دود پشت دود ...بهمن پشت بهمن...درد پشت درد...چقدر این زندگی درده...چقدر رنجه....نمیدونم چیکار کنم...تف تو این 28 سالگی تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتف....تف تو این مملکت تو این موهای سفید تو این کار....تف تو این زندگی تو مرگ...تف تو این شهر..تو این کشور...پینوشت: هیچی...دیگه هیچی زندگی...دیگه هیچی...راحت شدی؟ تاريخ پنجشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۱سـاعت 11:5 نويسنده تمشک بانو| | دوستام...دوستام...دوستام......
ما را در سایت دوستام...دوستام...دوستام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adam-sangi بازدید : 81 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 19:21